داستان واقعی

سلام دوستان عزیزم.قصد دارم داستانی واقعی وجالب رو در وبلاگم قرار بدم..امیدوارم شما هم خوشتون بیاد?

??????

#داستان_واقعی

#قصه_دلبری

قسمت۱

*═✧❁﷽❁✧═*

مثل معتادهاشده بودم?اگرشب به شب به دستم نمی رسید,به خواب  نمی رفتم وانگارچیزی کم داشتم.شبی? راباچمران به روایت همسرصبح می کردم,شبی راهم باهمت به روایت همسر?بین رفقایم دهن به دهن می شدمجموعه ی  جدیدی چاپ شده به نام اینک شوکران که زده است روی دست نیمه ی پنهان ماه.دربه درراه افتاده بودیم ?دنبالش, اینجازنگ بزن ,اونجازنگ? بزن,باخاطرات منوچهرمدق که پاک ریختیم به هم.ثانیه⏳ شماری می کردیم رفیقمان ازتهران,خاطرات ایوب بلندی رازودتربرساند.بعدهاکه دروادی نوشتن افتادم,جزوآرزوهایم بودکه برای شهیدی کتابی ?بنویسم درقدوقواره ی مدق,چمران,همت,ایوب بلندی و….وروایت فتح آن راچاپ کند.ولی هیچ وقت به مخیله ام خطورنمی کرد❌روزی برای روایت فتح,زندگی رفیق شهیدم? رابنویسم.برای همان رفیقی که خودش هم یکی ازآن مشتری های پروپاقرص آن کتاب هابود.برای همان رفیقی که خودش هم به همسرش وصیت کرده بودبعدازشهادتش,خاطراتش رادرقالب نیمه پنهان ماه چاپ کنند✅

حسابی کلافه شده بودم.نمی فهمیدم که جذب چه چیزاین آدم شده اند?ازطرف خانم هاچند تاخواستگارداشت.مستقیم به اوگفته شداون هم وسط حیاط دانشگاه?وقتی شنیدیم گفتیم چه معنی داره یه دختربره به یه پسری بگه قصددارم باهات ازدواج? کنم.اونم باچه کسی اصلاًباورم نمی شد.عجیب تر?اینکه بعضی ازآن هامذهبی هم بودند.به نظرم که هیچ جذابیتی دروجودش پیدانمی شد☹️برایش حرف وحدیث درست کرده بودند.مسئول بسیج خواهران تاکیدکرد:《وقتی زنگ زد☎️,کسی حق نداره,جواب تلفن روبده❌》 برایم اتفاق افتاده بودکه زنگ بزندوجواب بدهم.باورم نمی شد.این صداصدای? اوباشد.برخلاف ظاهرخشک وخشنش,باآرامش وطمانینه حرف می زد.آن صدایش زنگ وموج خاصی? داشت.ازتیپش خوشم نمی آمد?دانشگاه راباخط مقدم جبهه اشتباه گرفته بود.شلوارشش جیب پلنگی گشادمی پوشیدباپیراهن? بلندیقه گردسه دکمه وآستین بدون مچ که می انداخت روی شلوار.درفصل سرمابااورکت سیاهی اش تابلوبودیک کیف? برزنتی کوله مانند.یک وری می انداخت روی شانه اش.شبیه موقع اعزام رزمنده های زمان جنگ,وقتی راه می رفت,کفش? هایش راروی زمین می کشید.ابایی هم نداشت دردانشگاه سرش راباچفیه ببندد.ازوقتی پایم به بسیج دانشگاه بازشد,بیشترمی دیدمش?به دوستانم

می گفتم:《این یاروانگارباماشین زمان رفته وسط دهه ی شصت پیاده شده وهمین جامونده?》به خودش هم گفتیم.آمداتاق بسیج خواهران وپشت به ماوروبه دیوارنشست.آن دفعه راخودخوری کردم.دفعه ی بعدرفت کنارمیزکه نگاهش به مانیفتد?نتوانستم جلوی خودم رابگیرم.بلندبلنداعتراضم رابه بچه هاگفتم.به درگفتم تادیواربشنود.زورمی زدجلوی خنده اش☺️ رابگیرد.معراج شهدای دانشگاه که آشکارارث پدرش بود.هرموقع می رفتیم,بادوستانش آنجا می پلکیدند.زیرزیرکی می خندیدم ومی گفتم:《بچه ها,بازم دارودسته ی محمدخانی?》بعضی ازبچه های بسیج باسبک وسیاق وکاروکردارش موافق بودند.بعضی هم مخالف ….بین مخالف هامعروف بود.به تندروی کردن ومتحجربودن.امّاهمه ازاوحساب می بردنند?برای همین ازش بدم می آمد.فکرمی کردم ازاین آدم های خشک مقدسِ ازآن طرف بام افتاده است.امّاطرفدارزیادداشت.خیلی هامی گفتند:《مداحی می کنه,همیشه می ره تفحص شهدا?,خیلی شبیه شهداست!》توی چشم من اصلاً این طورنبود☹️بانگاه عاقل اندرسفیهی به آن هامی خندیدم ☺️که این قدرهم آش دهن سوزی نیست.کنارمعراج شهدای گمنام دانشگاه های غرفه برگزارمی شد.دیدم ?فقط چندتاتکه موکت پهن کرده اند.به مسئول خواهران اعتراض کردم:《دانشگاه به این بزرگی واین چندتاتکه موکت?》درجواب حرفم گفت:《همیناهم,بعیده پربشه!》

? ادامه دارد… ??

کاربران آنلاین

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی

درخواست بد!

پارامتر های درخواست شما نامعتبر است.

اگر این خطایی که شما دریافت کردید به وسیله کلیک کردن روی یک لینک در کنار این سایت به وجود آمده، لطفا آن را به عنوان یک لینک بد به مدیر گزارش نمایید.

برگشت به صفحه اول

Enable debugging to get additional information about this error.