داستان واقعـی

​???????

قصـــه دلــبری 
قسمـت ۳

‌‌*═✧❁﷽❁✧═*
یک کلام بودنش ترسناک ?بنظرمی رسید.حس می کردم مرغش? یک پادارد.می گفتم:《جهان بینی اش نوک دماغشه!آدم خودمچکربین?》دراردوهایی که خواهران رامی برد.کسی حق نداشت تنهایی جای برود?حداقل سه نفری,اسرارداشت:(جمعی وفقط بابرنامه های کاروانی همراه باشید✅)ماازبرنامه های کاروان بدمان نمی آمد.ولی می گفتم گاهی آدم دوست داره تنهاباشدوخلوت کندیااحیاناًدوست دارندباهم بروند.درآن مواقع,بایدجوری می پیچاندیم ودرمی رفتیم?چندباردراین دررفتن هامچمان راگرفت?بعضی وقت هافردایاپس فردایش به واسطه ماجرایی یاسوتی های خودمان فهمید.یکی ازاخلاق هایش این بودکه به مامی گفت فلان جانروید❌وبعدکه مابه حساب خودزیرآبی می رفتیم,می دیدیم به?آقاخودش اونجاست,نمونه اش حسینیه ?گردان تخریب دوکوهه رسیدیم پادگان دوکوهه شنیدیم دانشجویان دانشگاه امام صادق(علیه السلام)قراراست بروندحسینیه ی گردان تخریب.این پیشنهادرامطرح کردیم.یک پاایستادکه 《نه,چون دیراومدیم وبچه هاخسته ن,بهتره برن بخوابن 

که فرداصبح ?سرحال ازبرنامه هااستفاده کنن.》گفت:همه

برن بخوابن?هرکی خسته نیست,می تونه بره داخل حسینیه حاج همت.》بازحکمرانی?

به عادت همیشگی,گوشم بدهکارش نبود.همراه دانشگاه امام صادق(علیه السلام) شدم ورفتم.درکمال ناباوری دیدم خودش آنجاست?داخل اتوبوس?,باروحانی کاروان جلومی نشستند.باحالت دیکتاتورگونه تعیین می کردچه کسانی بایدردیف دوم پشت سرآن هابشینند.صندلی? بقیه عوض می شد,اماصندلی من نه.ازدستش حسابی کفری? بودم,می خواستم دق دلم راخالی کنم.کفشش ?رادرآوردکه پایش رادرازکند.یواشکی آن راازپنجره اتوبوس انداختم بیرون?نمی دانم فهمیدکارمن بوده یانه! اصلاًهم برایم مهم نبودکه بفهمد☹️فقط می خواستم دلم خنک شود.یک بارهم کوله اش راشوت کردم عقب.شال سبزی داشت که خیلی به آن تعصب نشان می داد.وقتی  روحانی کاروان می گفت 《باندای بلندگو?روزیرسقف اتوبوس نصب کنین تاهمه صدا?روبشنون》 من باآن شال باندهارامی بستم?بااین ترفندهاادب نمی شدوجای مراعوض نمی کرد❌درسفرمشهد,ساعت? یازده شب بادوستم برگشتیم حسینیه.خیلی عصبانی ?شد.اماسرش پایین بودوزمین رانگاه می کرد,گفت:《چرابه برنامه نرسیدین?》عصبانی گذاشتم توی کاسه اش ;《هیئت گرفتین برای من یاامام حسین(علیه السلام) ??اومدم زیارت امام رضا(علیه السلام).نه که بندِبرنامه هاوتصمیمای شماباشم!اصلاً دوست داشتم این ساعت بیام.به شماربطی داره☹️》 دق دلی ام راسرش خالی کردم وبهش گفتم:شماخانمایی روبه اردوآوردین که همه هجده سال روردکردن بچه پیش دبستانی?

نیستن که!》گفت:(گروه سه چهارنفری بشید.بعدازنمازصبح ?پایین باشین خودم میام می برمتون.بعدم یاباخودم برمی گردین یابذارین هواروشن بشه وگروهی برگردین?)می خواست خودش جلوی مابرودویک نفرازآقایان رابگذاردپشت سرمان.مسخره اش کردم که ازاینجا تاحرم فاصله ای نیست که دونفربادیگاردداشته باشیم?کلی کَل کَل کردیم.متقاعدنشد.خیلی خاطرمان راخواست که گفت برای ساعت ⏱سه صبح پایین منتظرباشیم.به هیچ وجه نمی فهمیدم اینکه بامن این طورسرشاخ می شودودست ازسرم برنمی دارد.چطوریک ساعت بعدمی شودهمان آدم خشک مقدس ازآن طرف بام افتاده .آخرشب? جلسه گذاشت برای هماهنگی برنامه های فردا.گفت:(خانمابیان نمازخونه.)دیدیم حاج آقاراخواب آلودآورده که تنهادربین نامحرم نباشد?رفتارهایش راقبول نداشتم❌فکرمی کردم ادای رزمنده های دوران جنگ رادرمی آورد.نمی توانستم باکلمات قلمبه سلنبه اش کناربیایم.دوست داشتم راحت زندگی کنم,راحت حرف بزنم,خودم باشم.به نظرم زندگی باچنین آدمی کارمن نبود?دنبال آدم بی ادعایی می گشتم که به دلم ❤️بنشیند.درچارچوب در,باروی ترش کرده نگاهم? راانداختم به موکت کف اتاق بسیج وگفتم:(من دیگه امروزبه بعد,مسئول روابط عمومی نیستم❌خداحافظ.فهمیدکاردبه استخوانم رسیده.خودم رابرای اصرارش آماده کرده بودم.شایدهم  دعوایی جانانه ومفصل,برعکس,درحالی که پشت سرش نشسته بود,آرام وباطمانینه گونه پرریشش راگذاشت روی مشتش وگفت:《یه نفرروبه جای خودتون مشخص کنیدوبروید?》

? ادامه دارد…?

کاربران آنلاین

دهقان
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی

درخواست بد!

پارامتر های درخواست شما نامعتبر است.

اگر این خطایی که شما دریافت کردید به وسیله کلیک کردن روی یک لینک در کنار این سایت به وجود آمده، لطفا آن را به عنوان یک لینک بد به مدیر گزارش نمایید.

برگشت به صفحه اول

Enable debugging to get additional information about this error.