أین إمـامنا؟

بـسم رب المهــــدے

لطفـا با صلوات وارد شویـــــد

حواست هست ڪه نیست؟اگه ناراحت نباشےاز نبودنش ،یعنے دلت مرده !!یعنـــی واژه ی سرباز امام زمان،کنار نام تو آمد ،ولے تو نخواستي که او بیاید!

مهدی جـان!چـه زمانهاے مدید ڪه با افعال وگفتارم قلب تو را شکستم.. و چہ عاجزانه اللهم عجل لولیک الفرجها بر زبان جارے گشت.. ولے خدا میداند ڪه در تمام این حالات دلم بی تاب تر از هر زمان بود..من بلد نبودم.. ڪه چگونه بیاورمت..!بلد نبودم چگونه به سمت تو آیم..و بازهم این تو بودےکه مرا به سمت خود کشاندے..اینچنین برقلبم منادی ندا کرد..بیایم..درامتداد مسیرعاشقےقدم گذاردم تاڪه وارث راه تو باشم..اڪنون بگو کجاےاین جهان به نظاره ام نشسته ای؟نگاه کریمانه ات را محتاجم..

کاربران آنلاین

و به دنیا آمدم..

بسم رب الودود 

به صفحه ی گوشی ام خیره میشوم،صدایی درونم میگوید،پیام هایت را چک کن!..میخواهم به صدای دلم گوش فرا دهم!همانطور که دردی جان کاه مانع از تنفس معمولی ام گشته است،به سختی گوشی را در دست میگیرم .. سمتش می آیم.. هنوز هم حالش را ندارم،بی رغبت گشته ام… پیام ها را چک نمیکنم..

صفحه باز میشود:”کوثرنت

شروع به تایپ میکنم..

انگار دلم برای کسی تنگ شده است که ز یادش غافل گشته ام،همان طور که در حال و هوای خودم هستم،چشمانم محو صفحه میشود که ناگهان زمزمه میکنم:”کوثرنت!آری اینجا مأمن امن من است..”

بندگان خوب خدا.. سربازهای امام زمان(روحی و ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداه)..همان ها که محب علی و فاطمه اند،همان ها که خدا عجیب دوستشان دارد،همان ها که رنگ و بوی خودش را دارند؛جملگی اینجا جمع گشته اند.. محفلی مملوء از عطر بندگی..

آهسته دستهایم روی صفحه به حرکت در می آید؛گویی آشوبی ست در میان دلم،که نه میشود که زبان بگشایم به بیانش و نه میشود در سینه مدفونش سازم..

لحظه ای تأمل میکنم!و باخود میگویم!هیس!آرام باش.. مبادا اینجا کسی را برنجانی..!مگر نمیدانی:هـزار بـــار پـیـاده طـوافِ کـعـبـه ڪنی

قبـولِ حـــق نـشـود گـر دلی بـیـازارے…:)

صدایی در گوشم طنین انداز میشود:"دختران فاطمه زهرا (سلام الله علیها )،جنس دلشان با دیگران فرق میکند”

اینها به جای آنکه برجانند،می خندانند.

التیامی میشوند با سخنانشان بر قلبهای اندوهگین و جسم های مالامال از درد.

ابهام ندارد حرف حرفِ دلم،فرزندان زهرا(سلام الله علیها)این را ز سیره ی مادر آموخته اند..

چشمهایم را می بندم،گویی دنیا با آن همه عظمتش،کوچک میگردد در مقابلم!

  مـــــن +خــدا.. ضرب در ولایت،برابر است با :سعادت و عـزت

چیست منتهای هستی؟آیا گم گشته ام؟آری به دنبال خود می گردم!

به ساعت نگهی می اندازم!

پرورگارا! شگفت انگیز است،روز ورود من به دنیای توست!همان جایی که سجن من است…

یاد مصائب و آلام خویش می افتم.کلام معبودم تداعی لحظه ام میشود”لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ فِی کَبَدٍ”

براستى که انسان را در رنج آفریده‏ ایم !

حال بد خویش را در بستربیماری که متفکر میشم،استغاثه حضرت ایوب در دلم نقش می بندد “وَأَیُّوبَ إِذْ نَادَى رَبَّهُ أَنِّی مَسَّنِیَ الضُّرُّ وَأَنتَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ"و ایوب را (به یادآور) هنگامى که پروردگارش را خواند (و عرضه داشت): «بدحالى و مشکلات به من روى آورده؛ و تو مهربان‌ترین مهربانانى!»

به ناگاه اشک در چشمانم حلقه میزند،حس میکنم به سبب بدی اعمالم رهایم کرده است و مرا در این ورطه غم تنهایم گذاشته..که کلام مبارکش از جلوی دیدگانم عبورمیکند

“مَا وَدَّعَکَ رَبُّکَ وَمَا قَلَى

[که] پروردگارت تو را وانگذاشته و دشمن نداشته است

وَلَلْآخِرَةُ خَیْرٌ لَکَ مِنَ الْأُولَى 

و قطعا آخرت براى تو از دنیا نیکوتر خواهد بود”

قلبم به تپش می افتد؛میگویم خدایا!گفته بودی که چقدر مهربانی ،اما هر ثانیه از زندگی ام که میگذرد،مهربانی ات را بیش از پیش حس و لمس میکنم..

خدای مهربان من!میشود برای من با فضلت رفتار کنی نه با عدلت ? 

باری دیگر چشمانم را می بندم،زمزمه میکنم.. تولد شمسی ام ذره ای مهم نیست!آن لحظه که بیامرزی ام و مرا مشمول مغفرتت قرار دهی،تولدم آغاز میشود…!

به امید آنکه تولـــــدپاک از گناه،برایم رقم بخورد.

#به_قلم_خودم

#اللهم_عجل_لولیک_الفرج

کاربران آنلاین

داستان واقعـی

​???????

قصـــه دلــبری 
قسمـت ۳

‌‌*═✧❁﷽❁✧═*
یک کلام بودنش ترسناک ?بنظرمی رسید.حس می کردم مرغش? یک پادارد.می گفتم:《جهان بینی اش نوک دماغشه!آدم خودمچکربین?》دراردوهایی که خواهران رامی برد.کسی حق نداشت تنهایی جای برود?حداقل سه نفری,اسرارداشت:(جمعی وفقط بابرنامه های کاروانی همراه باشید✅)ماازبرنامه های کاروان بدمان نمی آمد.ولی می گفتم گاهی آدم دوست داره تنهاباشدوخلوت کندیااحیاناًدوست دارندباهم بروند.درآن مواقع,بایدجوری می پیچاندیم ودرمی رفتیم?چندباردراین دررفتن هامچمان راگرفت?بعضی وقت هافردایاپس فردایش به واسطه ماجرایی یاسوتی های خودمان فهمید.یکی ازاخلاق هایش این بودکه به مامی گفت فلان جانروید❌وبعدکه مابه حساب خودزیرآبی می رفتیم,می دیدیم به?آقاخودش اونجاست,نمونه اش حسینیه ?گردان تخریب دوکوهه رسیدیم پادگان دوکوهه شنیدیم دانشجویان دانشگاه امام صادق(علیه السلام)قراراست بروندحسینیه ی گردان تخریب.این پیشنهادرامطرح کردیم.یک پاایستادکه 《نه,چون دیراومدیم وبچه هاخسته ن,بهتره برن بخوابن 

که فرداصبح ?سرحال ازبرنامه هااستفاده کنن.》گفت:همه

برن بخوابن?هرکی خسته نیست,می تونه بره داخل حسینیه حاج همت.》بازحکمرانی?

به عادت همیشگی,گوشم بدهکارش نبود.همراه دانشگاه امام صادق(علیه السلام) شدم ورفتم.درکمال ناباوری دیدم خودش آنجاست?داخل اتوبوس?,باروحانی کاروان جلومی نشستند.باحالت دیکتاتورگونه تعیین می کردچه کسانی بایدردیف دوم پشت سرآن هابشینند.صندلی? بقیه عوض می شد,اماصندلی من نه.ازدستش حسابی کفری? بودم,می خواستم دق دلم راخالی کنم.کفشش ?رادرآوردکه پایش رادرازکند.یواشکی آن راازپنجره اتوبوس انداختم بیرون?نمی دانم فهمیدکارمن بوده یانه! اصلاًهم برایم مهم نبودکه بفهمد☹️فقط می خواستم دلم خنک شود.یک بارهم کوله اش راشوت کردم عقب.شال سبزی داشت که خیلی به آن تعصب نشان می داد.وقتی  روحانی کاروان می گفت 《باندای بلندگو?روزیرسقف اتوبوس نصب کنین تاهمه صدا?روبشنون》 من باآن شال باندهارامی بستم?بااین ترفندهاادب نمی شدوجای مراعوض نمی کرد❌درسفرمشهد,ساعت? یازده شب بادوستم برگشتیم حسینیه.خیلی عصبانی ?شد.اماسرش پایین بودوزمین رانگاه می کرد,گفت:《چرابه برنامه نرسیدین?》عصبانی گذاشتم توی کاسه اش ;《هیئت گرفتین برای من یاامام حسین(علیه السلام) ??اومدم زیارت امام رضا(علیه السلام).نه که بندِبرنامه هاوتصمیمای شماباشم!اصلاً دوست داشتم این ساعت بیام.به شماربطی داره☹️》 دق دلی ام راسرش خالی کردم وبهش گفتم:شماخانمایی روبه اردوآوردین که همه هجده سال روردکردن بچه پیش دبستانی?

نیستن که!》گفت:(گروه سه چهارنفری بشید.بعدازنمازصبح ?پایین باشین خودم میام می برمتون.بعدم یاباخودم برمی گردین یابذارین هواروشن بشه وگروهی برگردین?)می خواست خودش جلوی مابرودویک نفرازآقایان رابگذاردپشت سرمان.مسخره اش کردم که ازاینجا تاحرم فاصله ای نیست که دونفربادیگاردداشته باشیم?کلی کَل کَل کردیم.متقاعدنشد.خیلی خاطرمان راخواست که گفت برای ساعت ⏱سه صبح پایین منتظرباشیم.به هیچ وجه نمی فهمیدم اینکه بامن این طورسرشاخ می شودودست ازسرم برنمی دارد.چطوریک ساعت بعدمی شودهمان آدم خشک مقدس ازآن طرف بام افتاده .آخرشب? جلسه گذاشت برای هماهنگی برنامه های فردا.گفت:(خانمابیان نمازخونه.)دیدیم حاج آقاراخواب آلودآورده که تنهادربین نامحرم نباشد?رفتارهایش راقبول نداشتم❌فکرمی کردم ادای رزمنده های دوران جنگ رادرمی آورد.نمی توانستم باکلمات قلمبه سلنبه اش کناربیایم.دوست داشتم راحت زندگی کنم,راحت حرف بزنم,خودم باشم.به نظرم زندگی باچنین آدمی کارمن نبود?دنبال آدم بی ادعایی می گشتم که به دلم ❤️بنشیند.درچارچوب در,باروی ترش کرده نگاهم? راانداختم به موکت کف اتاق بسیج وگفتم:(من دیگه امروزبه بعد,مسئول روابط عمومی نیستم❌خداحافظ.فهمیدکاردبه استخوانم رسیده.خودم رابرای اصرارش آماده کرده بودم.شایدهم  دعوایی جانانه ومفصل,برعکس,درحالی که پشت سرش نشسته بود,آرام وباطمانینه گونه پرریشش راگذاشت روی مشتش وگفت:《یه نفرروبه جای خودتون مشخص کنیدوبروید?》

? ادامه دارد…?

کاربران آنلاین

داستان واقعـی

قصه دلبری

قســـــمـــت ۲
*═✧❁❁✧═*
وقتی دیدم توجهی نمی کنند,رفتم پیش آقای محمدخانی,صدایش? زدم,جواب نداد.چندباردادزدم تاشنید.سربه زیرآمدکه《بفرمایین!》بدون مقدمه گفتم:"این موکتاکمه"گفت:(قدهمینشم نمیان!)بهش توپیدم:(مامکلف به وظیفه ایم نه نتیجه!)اوهم باعصبانیت? جواب داد:این وقت روزدانشجوازکجامیاد?بعدرفت دنبال کارش.همین که دعاشروع شد,روی همه ی موکت هاکیپ تاکیپ نشستند.همه شان افتادندبه تکاپوکه حالا ازکجا موکت بیاوریم.یک بارازکنارمعراج شهدا?یکی ازجعبه های مهمات راآوردیم اتاق بسیج خواهران به جای قفسه کتابخانه.مقررکرده بودبرای جابه جایی وسایل بسیج,حتماًبایدنامه نگاری شود.همه کارهابامقررات وهماهنگی اوبود✅من که خودم راقاطی این ضابطه هانمی کردم.هرکاری به نظرم درست بود,همان راانجام می دادم.جلسه داشتیم,آمداتاق بسیج خواهران.بادیدن قفسه خشکش زد?

چنددقیقه زبانش بندآمدومدام باانگشترهایش ورمی رفت.مبهوت مانده بودیم?بادلخوری پرسید:《این اینجاچی کارمیکنه?》همه ی بچه هاسرشان راانداختندپایین.زیرچشمی به همه نگاه ?کردم,دیدم کسی نُطق نمی زند.سرم راگرفتم بالاوباجسارت گفتم:(گوشه ی معراج داشت خاک می خورد.آوردیم اینجابرای کتابخونه?)باعصبانیت گفت:《من مسئول تدارکات روتوبیخ کردم!آن وقت شمابه این راحتی می گین کارش داشتین!حرف دلم راگذاشتم کف دستش:(مقصرشمایین  که بایدهمه ی کارازیرنظروباتاییدشماانجام بشه !اینکه نشدکار!)

لبخندی? نشست روی لبش وسرش راانداخت پایین.بااین یادآوری که (زودترجلسه راشروع کنین),بحث راعوض کرد.وسط دفتربسیج جیغ کشیدم,شانس آوردم کسی آن دورورنبود.نه که آدم جیغ جیغویی باشم.ناخودآگاه ازته دلم بیرون زد.بیشترشبیه جوک وشوخی بود.خانم ابویی که به زورجلوخنده اش راگرفته بود.گفت:(آقای محمدخانی من روواسطه کرده برای خواستگاری? ازتو!)اصلاًتوذهنم خطورنمی کردمجردباشد.قیافه جاافتاده ای داشت.اصلاًتوی باغ نبودم تااحدی که فکرنمی کردم مسئول بسیج دانشجویی ممکن است ازخوددانشجویان باشد.می گفتم ته تَهش کارمندی چیزی ازدفترنهادرهبری است.بی محلی به خواستگارهایش راهم ازسرهمین می دیدم که خب آدم متاهل دنبال دردسرنمی گردد!به خانم ایوبی گفتم:(بهش بگواین فکرروازتوی مغزش بریزه بیرون☹️)شاکی هم شدم که چطور به خودش اجازه داده ازمن خواستگاری کند.وصله نچسبی بود برای دختری که لای پنبه بزرگ شده است.کارمان شروع شد.ازمن انکارازاواصرار?سردرنمی آوردم آدمی تادیروزروبه دیوارمی نشست ?حالااین طور مثل سایه همه جاحسش می کنم.دائم صدای کفشش ?توی گوشم بودومثل سوهان روی مغزم کشیده می شد?ناغافل مسیرم راکج کردم.ولی این سوهان مغزتمامی نداشت.هرجایی جلوی چشمم بود.معراج شهدا?,دانشگاه,دم دردانشگاه? ,نمازخانه,وجلوی دفترنهادرهبری,گاهی هم سلامی ✋می پراند.دوستانم می گفتند:(ازاین آدم ماخوذبه حیابعیده

این کارا?)کسی که حتی کارهای معمولی وعرف جامعه راانجام نمی دادوخیلی مراعات می کرد.دلش❤️ گیرکرده وحالاگیرداده به یک نفروطوری رفتارمی کردکه همه متوجه شده بودند.گاهی بعدازجلسه که کلی آدم نشسته بودند,به  من خسته نباشیدمی گفت.یابعدازمراسم های دانشگاه که بچه هاباماشین های? مختلف می رفتند.بین این همه آدم ازمن می پرسید:《باچی وکی برمی گردید?》یک بار گفتم:(به شماربطی نداره که من باکی می رم?)اسرارمی کردحتماًبایدباماشین بسیج برویدیابرایتان ماشین بگیرم✅می گفتم:(اینجاشهرستانه.شمااینجاروباشهرخودتون اشتباه گرفتین.قرارنیست اتفاقی بیفته?)گاهی هم که دراردوی مشهد,سینی سبک کوکوسیب زمینی دست من بودودست دوستم هم جعبه ی سنگین نوشابه.عزوالتماس کردکه (سینی روبدیدبه من سنگینه!)گفتم :ممنون خودم می برم?ورفتم  ازپشت سرم گفت:مگه من فرمانده نیستم?دارم میگم سینی روبه بدین به من.چادرم راکشیدم جلوتروگفتم:(فرمانده بسیج هستین,نه فرمانده آشپزخونه)گاهی چشم غره ای? هم می رفتم بلکه سرعقل بیاید.ولی انگارنه انگار.چنددفعه کارهایی راکه می خواست برای بسیج انجام دهم ,نصف نیمه رهاکردم وبعدهم باعصبانیت ?بهش توپیدم.هربارنتیجه عکس می داد.نقشه ای سرهم کردم که خودم راگم وگورکنم وکمتردربرنامه ودانشگاه ?آفتابی بشوم,شایدازسرش بیفتد.دلم لک می زدبرای برنامه های (بوی بهشت)?راستش ازهمان جاپایم به بسیج بازشد.دوشنبه هاعصر,یک روحانی کنارمعراج شهدا?

تفسیرزیارت عاشورامی گفت.واکثربچه هاآن روزراروزه می گرفتند.بعدازنماز?هم کنارشمسه ی معراج افطارمی کردیم‌.پنیر?که ثابت بود.ولی هرهفته ضمیمه اش فرق می کرد:هندوانه,سبزی یاخیار.گاهی هم می شدیکی به دلش می افتادکه آش ?نذری بدهد.قیدیکی دوتاازاردوهارازدم.

? ادامه دارد… ??

???????

کاربران آنلاین

داستان واقعی

سلام دوستان عزیزم.قصد دارم داستانی واقعی وجالب رو در وبلاگم قرار بدم..امیدوارم شما هم خوشتون بیاد?

??????

#داستان_واقعی

#قصه_دلبری

قسمت۱

*═✧❁﷽❁✧═*

مثل معتادهاشده بودم?اگرشب به شب به دستم نمی رسید,به خواب  نمی رفتم وانگارچیزی کم داشتم.شبی? راباچمران به روایت همسرصبح می کردم,شبی راهم باهمت به روایت همسر?بین رفقایم دهن به دهن می شدمجموعه ی  جدیدی چاپ شده به نام اینک شوکران که زده است روی دست نیمه ی پنهان ماه.دربه درراه افتاده بودیم ?دنبالش, اینجازنگ بزن ,اونجازنگ? بزن,باخاطرات منوچهرمدق که پاک ریختیم به هم.ثانیه⏳ شماری می کردیم رفیقمان ازتهران,خاطرات ایوب بلندی رازودتربرساند.بعدهاکه دروادی نوشتن افتادم,جزوآرزوهایم بودکه برای شهیدی کتابی ?بنویسم درقدوقواره ی مدق,چمران,همت,ایوب بلندی و….وروایت فتح آن راچاپ کند.ولی هیچ وقت به مخیله ام خطورنمی کرد❌روزی برای روایت فتح,زندگی رفیق شهیدم? رابنویسم.برای همان رفیقی که خودش هم یکی ازآن مشتری های پروپاقرص آن کتاب هابود.برای همان رفیقی که خودش هم به همسرش وصیت کرده بودبعدازشهادتش,خاطراتش رادرقالب نیمه پنهان ماه چاپ کنند✅

حسابی کلافه شده بودم.نمی فهمیدم که جذب چه چیزاین آدم شده اند?ازطرف خانم هاچند تاخواستگارداشت.مستقیم به اوگفته شداون هم وسط حیاط دانشگاه?وقتی شنیدیم گفتیم چه معنی داره یه دختربره به یه پسری بگه قصددارم باهات ازدواج? کنم.اونم باچه کسی اصلاًباورم نمی شد.عجیب تر?اینکه بعضی ازآن هامذهبی هم بودند.به نظرم که هیچ جذابیتی دروجودش پیدانمی شد☹️برایش حرف وحدیث درست کرده بودند.مسئول بسیج خواهران تاکیدکرد:《وقتی زنگ زد☎️,کسی حق نداره,جواب تلفن روبده❌》 برایم اتفاق افتاده بودکه زنگ بزندوجواب بدهم.باورم نمی شد.این صداصدای? اوباشد.برخلاف ظاهرخشک وخشنش,باآرامش وطمانینه حرف می زد.آن صدایش زنگ وموج خاصی? داشت.ازتیپش خوشم نمی آمد?دانشگاه راباخط مقدم جبهه اشتباه گرفته بود.شلوارشش جیب پلنگی گشادمی پوشیدباپیراهن? بلندیقه گردسه دکمه وآستین بدون مچ که می انداخت روی شلوار.درفصل سرمابااورکت سیاهی اش تابلوبودیک کیف? برزنتی کوله مانند.یک وری می انداخت روی شانه اش.شبیه موقع اعزام رزمنده های زمان جنگ,وقتی راه می رفت,کفش? هایش راروی زمین می کشید.ابایی هم نداشت دردانشگاه سرش راباچفیه ببندد.ازوقتی پایم به بسیج دانشگاه بازشد,بیشترمی دیدمش?به دوستانم

می گفتم:《این یاروانگارباماشین زمان رفته وسط دهه ی شصت پیاده شده وهمین جامونده?》به خودش هم گفتیم.آمداتاق بسیج خواهران وپشت به ماوروبه دیوارنشست.آن دفعه راخودخوری کردم.دفعه ی بعدرفت کنارمیزکه نگاهش به مانیفتد?نتوانستم جلوی خودم رابگیرم.بلندبلنداعتراضم رابه بچه هاگفتم.به درگفتم تادیواربشنود.زورمی زدجلوی خنده اش☺️ رابگیرد.معراج شهدای دانشگاه که آشکارارث پدرش بود.هرموقع می رفتیم,بادوستانش آنجا می پلکیدند.زیرزیرکی می خندیدم ومی گفتم:《بچه ها,بازم دارودسته ی محمدخانی?》بعضی ازبچه های بسیج باسبک وسیاق وکاروکردارش موافق بودند.بعضی هم مخالف ….بین مخالف هامعروف بود.به تندروی کردن ومتحجربودن.امّاهمه ازاوحساب می بردنند?برای همین ازش بدم می آمد.فکرمی کردم ازاین آدم های خشک مقدسِ ازآن طرف بام افتاده است.امّاطرفدارزیادداشت.خیلی هامی گفتند:《مداحی می کنه,همیشه می ره تفحص شهدا?,خیلی شبیه شهداست!》توی چشم من اصلاً این طورنبود☹️بانگاه عاقل اندرسفیهی به آن هامی خندیدم ☺️که این قدرهم آش دهن سوزی نیست.کنارمعراج شهدای گمنام دانشگاه های غرفه برگزارمی شد.دیدم ?فقط چندتاتکه موکت پهن کرده اند.به مسئول خواهران اعتراض کردم:《دانشگاه به این بزرگی واین چندتاتکه موکت?》درجواب حرفم گفت:《همیناهم,بعیده پربشه!》

? ادامه دارد… ??

کاربران آنلاین